داستان پیرمرد – روانشناسی بسیار جالب نوجوانان
بمب خنده
درباره وبلاگ


سلام خیلی خوش اومدین

پيوندها
one love
بیا حالشو ببر!
اينجاهمه چي درهم
تنهایی یک ایرانی در برزیل
ܓܨسایت بزرگ سرگرمی روپشون سیتیܓܨ
☺☻☹بی حجاب ترین تصاویر ورزش بانوان ایران☺☻☹
01melodi07
بیا توتکست جدیدترینها اینجاست
سرزمین سرگرمی
جوان امروزی
عقش من
زیباترین پسر دخترای ایرونی و خارجی
سربازان کوروش
پایگاه اطلاع رسانی موبایل ایران2
obtain
خفن و لاو
من و وبلاگم
۞۩♥♦♣♠۩ جك و خنده ۩♠♣♦♥۩۞
پسر دخترای خوشگل
سر و صدا
ترفند های ویندوز 7
ماشین و اکواریوم
دیدنی ترین عکسها و مطالب
عاشقانه
کلبه عاشقی
سکوت تلخ
خسته تر از همیشه
رویای منی چون با منی
خانه ی عشق
من یه خل و چلم
خوشگذرونی
شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بمب خنده و آدرس bombekhande.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 43
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 122
بازدید کل : 144543
تعداد مطالب : 141
تعداد نظرات : 186
تعداد آنلاین : 1



چت روم

نويسندگان
hedieh
amirreza

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 1 بهمن 1389برچسب:, :: 22:26 :: نويسنده : hedieh

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند….

روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟

بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد




نظرات شما عزیزان:

مروارید
ساعت13:54---25 بهمن 1389
مرسی اومدی
هر وقت برگشتم دوباره عکسارو میزارم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: